یازده پرده از زندگی هنری لئوناردو دی کاپریو

لئو دي كاپريو

پرده اول: آغاز بازیگری جدی دی کاپریو در سینما، در مقابل یکی از بزرگ ترین بازیگران زنده ی تاریخ بود: رابرت دنیرو. آن هم در حالی که بازیگر نقش اصلی فیلم «زندگی این پسر» و راوی آن، دی کاپریو بود و نه دنیرو! این، یک آزمایش دوگانه به شمار می رفت. یا دی کاپریو در مقابل دنیروی افسانه ای اعتماد به نفس خود را به رخ می کشید و شانس خود را برای ماندگاری افزایش می داد، و یا در برابر او له می شد و کارش عملاً به پایان می رسید. اما این ریسک به خوبی جواب داد و دی کاپریو در مقابل یکی از نقش آفرینی های قابل توجه دنیرو، به خوبی ایستاد و بدون این که خودش را ببازد، کار خودش را انجام داد. نتیجه این بود که پرسونای بازیگری چند سال بعد دی کاپریو با همین فیلم شکل گرفت. دی کاپریو از همین حالا، جیمز دین جدید سینما لقب گرفته بود. هر چند او با بازی های بعدیش این عنوان پراعتبار، اما به شدت دست و پا گیر را از روی خود برداشت.

پرده دوم: بلافاصله بعد از بازی در برابر رابرت دنیرو، دی کاپریو در تجربه ی بعدیش رودرروی بازیگر بزرگ دیگری (اما این بار از نسل بعد از دنیرو) قرار گرفت: در برابر جانی دپ در «چه کسی گیلبرت گریپ را می خورد؟». پس از موفقیت در آزمون اول در برابر دنیرو، «چه کسی گیلبرت گریپ را می خورد؟» در حکم تثبیت دی کاپریو به شمار می رفت. آرنی، نوجوان عقب مانده ی این فیلم، پس از خود شخصیت گیلبرت، بیشترین نقش را در افزایش بار دراماتیک داستان داشت و دی کاپریو، به طرز هوشمندانه ای این کاراکتر را به صورت ترکیبی از احساسات و درونیات متضاد بازی کرد. آمیزه ای از سادگی و پیچیدگی، معصومیت و شیطنت، و غرور و تسلیم. آرنی در عین سادگی، پیچیده ترین احساسات را در میان شخصیت های فیلم داشت و این، کار را برای بازیگر بسیار مشکل می کرد. اما دی کاپریو با قدرت از پس ایفای این نقش برآمد. (نگاه کنید به واکنش خیره کننده ی او در برابر صحنه ی مرگ مادرش که از شیطنت و سادگی (چون فکر می کند مادرش در حال بازی و شوخی با اوست) به تردیدی درونی و آشوب و دلهره و سرانجام واکنش دردناک بیرونی می رسد). دی کاپریو با این فیلم، نامزد اسکار بهترین بازیگر مرد مکمل شد (11 سال طول کشید تا دی کاپریو برای دومین بار شانس نامزدی اسکار را پیدا کند). حالا سینمای آمریکا، نوجوان محبوب خود را یافته بود. بیشتر از قبل، عده ای به او لقب جیمز دین جدید سینما را داده بودند. اما دی کاپریو آمده بود که بماند.

پرده سوم: «اتاق ماروین» عرصه ی قدرت نمایی مشاهیر بود (مریل استریپ، دایان کیتن و رابرت دنیرو). با این وجود دی کاپریوی جوان، اما حالا دیگر باتجربه، به خوبی خود را در نقش هنک نشان داد و ضمن این که به روند تجربه اندوختنش در مقابل بزرگان ادامه داد، باز هم خود را اثبات کرد و نشان داد که می توان به او اطمینان کرد. اما در عین حال با این فیلم مشخص شد که مسیر حرکت او به عنوان یک بازیگر، در خطر یکنواخت شدن قرار دارد. کلیشه ی پسر حساس و عصبی، تیپی بود که دی کاپریو در چند فیلم ایفا کرده بود، در حالی که توان بازیگری او آشکار بالاتر از این به نظر می رسد (همان طور که در «چه کسی گیلبرت گریپ را می خورد؟» آشکار بود). این که از شانس خوب دی کاپریو بود و یا از انتخاب های هوشمندانه اش، مهم نیست. مهم این جاست که دو نقطه عطف دوران کاری دی کاپریو («تایتانیک» و «دار و دسته های نیویورکی») در بهترین زمان مناسب از راه رسیدند و او را به آن چه لیاقتش را داشت، رساندند.

پرده چهارم: بازی در « تایتانیک» از آن معادله های فاوستی اصیل به شمار می رود! چرا که وقتی به کارنامه ی دی کاپریو بین سال های 97 و 2002 می نگریم، به تأثیر دوگانه و متضاد این فیلم در کارنامه ی او پی می بریم. تا پیش از «تایتانیک»، دی کاپریو چندین بار نقش جوان هایی عصبی و تحت فشار را ایفا کرده بود که به شکلی دچار مشکل می شدند و سرانجام به رستگاری می رسیدند. («زندگی این پسر»، «چه کسی گیلبرت گریپ را می خورد» و «خاطرات بسکتبال»). اگر هم در نقشی رمانتیک ظاهر شده بود، فضایی اثیری داشت («رومئو+جولیت»). اما کامرون هوشمندانه بخش زمینی بعد رمانتیک وجود دی کاپریو را استخراج و به تماشاگران عرضه کرد. نتیجه، یکی از بزرگ ترین موفقیت های تجاری تاریخ سینما بود که دی کاپریو را هم (همچون بقیه ی عوامل فیلم) به اوج موفقیت رساند. هر چند آکادمی اسکار که این همه به فیلم لطف داشت، به طرز عجیبی این همه سادگی آشکار در بازی دی کاپریو را نادیده گرفت (به هر حال همیشه ثابت شده که "ساده بودن"، هیچ گاه (لااقل در سال های اخیر) معیار مورد علاقه ی آکادمی بعضاً بی سلیقه ی اسکار نبوده است). اما نگاهی به سیر پرتلاطم حرکت دی کاپریو بعد از این فیلم نشان می دهد که همه ی ابعاد این اتفاق، مثبت هم نبوده است. شاید اگر اسکورسیزی زیر پر و بال دی کاپریو را نمی گرفت، امروز با بازیگر دیگری طرف بودیم!

پرده پنجم: انتخاب لئوناردو دی کاپریو برای نقش آفرینی به عنوان تجسم آمریکای در حال گذار، در مقابل آمریکای وابسته به سنت های ناسیونالیستی (دانیل دی لوئیس) در فیلم «دار و دسته ی نیویورکی»، هوشمندانه به نظر می رسید. اما نتیجه چندان تأثیرگذار از آب درنیامد. نه فقط چهره ی دی کاپریو، بلکه رفتارش هم هنوز معصوم تر از آن بود که بتواند بی پروایی درونی آمستردام را به تصویر بکشد. بر خلاف انتظاری که روند حرکتی فیلمنامه در تماشاگر ایجاد می کرد، هر بار که آمستردام در برابر بیل قصاب قرار می گرفت، رفتارش خام تر و بچگانه تر از بار قبلی به نظر می رسد و برای همین پایان فیلم چندان باب میل و دلپذیر جلوه نمی کند. همه ی این ها را بگذارید کنار دانیل دی لوئیسی که یکی از بهترین (و البته خودنمایانه ترین) نقش آفرینی های زندگیش را انجام می دهد و مجالی برای عرض اندام بازیگران رو به رویش نمی گذارد. بنابراین «دار و دسته ی نیویورکی» را می توان تلاشی ناکام در کارنامه ی دی کاپریو تلقی کرد. اما وقتی به ثمره ی درخشان همکاری های بعدی اسکورسیزی و دی کاپریو می نگریم، می بینیم که ارزشش را داشته است! ارزشش را داشته که بازی دی کاپریو به کلیت «دار و دسته ی نیویورکی» لطمه بزند، اما نتیجه اش سه همکاری درخشان این دو در «هوانورد»، «رفتگان» و «جزیره ی شاتر» شود. ارزشش را داشته است که دی کاپریو از عواقب شهرت ناگهانی بعد از «تایتانیک» جان سالم به در ببرد.

پرده ششم: حالا و پس از گذشت 8 سال از ساخت «اگه می تونی منو بگیر»، هنوز این سؤال برایم بی جواب مانده که به راستی چه کسی به جز دی کاپریو می توانست نقش کلاهبردار نابغه ی این فیلم را تا این حد شیرین و همدلی برانگیز از آب دربیاورد؟ داستان فیلم فرصت مناسبی برای کارگردان فراهم می کند تا کلی شعارهای سیاسی و اجتماعی برای تماشاگر رو کند و ویراژ بدهد. اما اسپیلبرگ به طرز متواضعانه ای، راه را برای تفسیر و تأویل های متعدد می بندد و سعی می کند همه ی جذابیت ماجرا را به سطح آن منتقل کند. نتیجه فیلم فوق العاده شیرینی است که احتمالاً بهتر از هر اثر هنری دیگری، حس "دم را غنیمت شمردن" را به تماشاگر منتقل می کند. حسی که در بازی سه بازیگر اصلی اش (دی کاپریو، هنکس، واکن) متجلی است. هنوز مانده ام که بازی شیرین این سه بازیگر ناشی از تم زیبای اثر است و یا برعکس؟!

پرده هفتم؛ علی رغم انتقاداتی که از بازی دی کاپریو در «گنگسترهای نیویورکی» شد، اسکورسیزی امید و اعتمادش را به او از دست نداد و دومین همکاری این دو در «هوانورد» شکل می گیرد. این بار کیفیت کار دی کاپریو، خیلی بیشتر از همکاری قبلی شان بود. دی کاپریو این بار رسماً عالی بود (هر چند هنوز تا رسیدن به قله فاصله داشت). به یاد بازی های اولیه اش در سینما، دی کاپریو باز هم توانایی هایش را در به تصویر کشیدن همزمان تضادهای درونی یک فرد (این بار هم در قالب یک شخصیت واقعی) به تصویر کشید. آدمی بی پروا و جسور، اما در عین حال به شدت ترسو؛ مطمئن و محکم، اما در عین حال به شدت دچار فقدان اعتماد به نفس. هر چه به پایان فیلم نزدیک می شویم، ترسو و بی اعتماد به نفس بودن هیوز بیشتر مشخص می شوند. اما نکته این جاست که در نیمه ی اول فیلم هم، چنین خصوصیاتی در پس آن بی پروایی و اعتماد به نفس هوارد هیوز قابل تشخیص است (مثلاً به زیر چشمی نگاه کردن های هوارد هیوز به کاترین هپبورن در اولین ملاقات هایشان دقت کنید). هنر دی کاپریو در کنار راهنمایی های اسکورسیزی، مهم ترین عوامل "درآمدن" این شخصیت بودند. بعد از 11 سال از «چه کسی گیلبرت گریپ را می خورد؟»،، دی کاپریو دوباره (و این بار به واسطه ی این فیلم) نامزد اسکار شد.

پرده هشتم: دی کاپریو در «رفتگان» نشان می دهد که در مسیر جدیدش به کمال و پختگی لازم رسیده است. تا جایی که قابلیت ایفای پیچیده ترین نقش دوران زندگی اش (تا آن زمان) را پیدا می کند. این جا بالاخره احساس می کنیم دی کاپریو، سرانجام به طور کامل پیله ی «تایتانیک» را از دور خود باز کرده و به پرواز درآمده است. در دنیای «رفتگان»، که به سبک همه ی فیلم های اسکورسیزی، خوب و بد معنایی ندارند و مرزها از بین رفته اند، چهره و بازی دی کاپریو، هم معصومیت دارد و هم دریدگی. همان چیزی که همیشه در فیلم های اسکورسیزی دیده بودیم و استاد درآوردن چنین نقش هایی هم رابرت دنیرو بود. در «هوانورد»، دی کاپریو در نمایش بعد دوم وجود هوارد هیوز، به اندازه ی بعد اول موفق نبود. اما در این جا بازی او کامل و بی نقص است و این سؤال هنوز باقی است که آکادمی اسکار چطور توانست این بازی او را نادیده بگیرد. با «رفتگان»، دی کاپریو نشان می دهد بر خلاف آن چه خیلی ها می اندیشیدند، حالا جای دنیرو را گرفته است.

پرده نهم: جهان اخلاقی «الماس خون»، بر خلاف آن چیزی که فیلم در تلاش برای نشان دادن آن است، بسیار ساده انگارانه و پیش پا افتاده است. عده ای "آدم بد" در حال تجارت و آزار مردم هستند و عده ای مظلوم که همه باید به آنان کمک کنند. الماس که سنگی قیمتی است، برای ساخت وسایل جنگی و بریدن دست استفاده می شود و همه باید تلاش کنند تا این سنگ قیمتی به کارکرد اصلیش بازگردد. هنر دی کاپریو این جاست که پیچیدگی درونی یک فرد را در دل چنین ایدئولوژی ساده ای به رخ می کشد. پیچیدگیش هم این جاست که دنی آرچر این فیلم، مسیر حرکتش را که کاملاً می تواند مسیری ایدئولوژیک و نمادین باشد، به پیچیدگی معراج درونی یک مرد تبدیل می کند. رمز موفقیت دی کاپریو در این فیلم همین جاست. تماشای «الماس خون»، حتی بیشتر از «رفتگان» می تواند خیال ما را بابت این که حالا دی کاپریو قادر به درآوردن هر کاراکتر پیچیده ای است،راحت کند.

پرده دهم: «جاده ی انقلابی» نشان می دهد که همکاری اسکورسیزی و دی کاپریو تأثیر خودش را بر مسیر هنری این بازیگر گذاشته است. سام مندس با انتخاب دی کاپریو، هوشمندانه راهی را که اسکورسیزی آغاز کرده بود، ادامه می دهد و با نمایش چهره ی معصوم و هنوز بچه گانه ی دی کاپریو و البته رفتار مردد فرانک ویلر در طول فیلم، بیش از پیش بر فشار محیط اطراف و زندگی کسالت بار روزمره، و معصومیتی که در این بین در حال له شدن است، تأکید می کند. از سوی دیگر انتخاب کیت وینسلت به عنوان زوج دی کاپریو در این فیلم، باعث می شود تا تماشاگر خواسته یا ناخواسته به مقایسه ی این فیلم و «تایتانیک» روی بیاورد و این جاست که مشخص می شود در طول مدت، لئوناردو دی کاپریو بر خلاف آن چه کیت وینسلت در این فیلم چندین بار به او می گوید، تا چه حد بالغ شده است. «جاده ی انقلابی» باز هم خیال ما را راحت می کند که دی کاپریو، حالا می تواند به خوبی از پس ایفای نقش "مردان" برآید.

 پرده یازدهم: حالا باز هم مسیر جدیدی در زندگی هنری دی کاپریو آغاز شده است. از یک طرف با بازی در «جزیره ی شاتر»، دی کاپریو برای چندمین بار، رکورد پیچیدگی کاراکترهایش را شکسته و این بار در نقش آدمی ظاهر شده که خودش هم نمی داند کیست. یعنی تا اواخر فیلم تصور مشخصی از خودش دارد، ولی در انتها دچار سردرگمی می شود. بنابراین دی کاپریو این نقش را به صورت تلفیقی از اطمینان و تردید آفریده است. هنگام تماشای فیلم برای بار دوم است که متوجه نشانه هایی می شویم که ما را به آن تردید کشنده ی انتهای فیلم رهنمون می کنند و بخشی از این نشانه ها به بازی شگفت انگیز دی کاپریو برمی گردد.

با این کارنامه و این مسیر پیشرفت، بازی در «سرآغاز» نولان، بهترین و در عین حال منطقی ترین اتفاق برای دی کاپریو در این لحظه به شمار می رود. اتفاقات این فیلم، در حال حاضر، نمودی در دنیای بیرونی ندارند: کسانی که رؤیاهای دیگران را می دزدند! دی کاپریو دیگر ته پیچیدگی های دنیای امروز را درآورده و حالا می خواهد آینده را بسازد!